اتاق خوابگاه شازده چهار نفره بود. همه شون دانشجوی
پزشکی سال اول و همکلاس شازده. تو تکمیل ظرفیت
یکیشون قبول شد و رفت یزد. شازده خیلی ناراحت شده
بود چون بیشتر از همه با امیر صمیمی شده بود. بعد هم
دو تا از هم اتاقیهاش خونه گرفتن و رفتن. بجای اونا دو دانشجوی
دیگه اومدن خوابگاه. دیروز شازده زنگ زد که من هم می خوام
برم خوابگاه.
گفتم نه. اصرار کرد و گفت می رم. گفتم نه.
گفت چرا نمی ذارین برم؟ هنوز فکر می کنین من بچه ام؟
گفتم اگه اونجا خوابگاه نداشت نمی ذاشتم بری درس بخونی.
دیروز پیام داد که مامان جان ببخشید خوابگاه می مونم.
هنوز باهاش قهرم.