تقریبأ روزی چند بار با شازده تلفنی صحبت می کنم. و تقریبأ از وقایع روزانهش
با خبر میشم. وقتی میگه با دوستای جدیدش میخواد بره داخل شهر برای
خرید یا گردش، نگران میشم و بهش میگم مراقب باش توو غریبی اتفاقی برات نیفته.
اگه خیلی ابراز نگرانی کنم میگه مامان کاش بهتون نمیگفتم. یا میگه دیگه بهتون
چیزی نمیگم. پس... سعی میکنم کمتر نگرانیمو بروز بدم.
شازده میگه مامان نترسین مواظبم.
دیشب زنگ زدم رو مبایلش و نیم ساعت با هم حرف زدیم. میگفت فردا امتحان بافت شناسی
دارم و 130 صفحهس. هنوز 10 صفحهش مونده و اونایی که خوندم رو خوب بلد نیستم و یادم رفته.
می گفت درسهام خیلی سخته و عین موقع کنکور همهش تو خوابگاه دارم درس میخونم.
گفتم خب! هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
خلاصه... وقتی میریم دکتر، تو اتاق انتظار تا نوبتمون بشه، میشینیم مریضها رو میشمریم
و درآمد دکتر رو حساب میکنیم و میگیم: به به! خوش به حالش چه پوووولی در میاره...
فکر نمیکنیم که چه زحمتی کشیده تا به اینجا رسیده.
و... شازده خیلی دلتنگ شده. میگه غریبی خیلی سخته. میگه من
نمیدونستم دوری از خانواده اینقدر سخت باشه.